ویرگول

،

ویرگول

،

من فکر میکنم آدم هایی هستند که به کوتاهی ظاهر شدن ویرگول در جمله، می‌آیند و معنی زندگی را بهم میریزند!

نویسندگان

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

همین

امروز شروع یک تغییر بزرگ است

تو گندم را بی اعتبار کردی...

آن شب آسمان تا صبح غرید و گریه کرد و اشک هایش را بر تن خیابان ها و شیشه ها کوبید، شب سردی بود، خیلی سرد، و من میدانستم حادثه ای درحال وقوع است...
صبح باران رفته بود، ابر رفته بود، رعد و برق و تگرگ رفته بود... منهم رفته بودم.. .و هشت صبح دیگر حتی خیابان ها هم خشک بودند بی هیچ ردی از عبور بی هیچ ردی از خاطره...
من رفته بودم، باران رفته بود، شب رفته بود و صبح تنها شده بود، تو تنها شده بودی و برای فهمیدن هنوز زود بود...صبح زود بود... و زندگی برای تو تازه از نه صبح جریان می‌یافت
صبح بود... صبح زود بود... و همه چیز بوی نا میداد... هرچه بود از بوی دروغ بهتر بود، نبود؟
آفتاب، نسیم، خاک و باران مهر را به من برمیگردانند و من چیزی از دست نخواهم داد... اما تو همه چیزت را باختی... عقلت را، دلت را، زندگی‌ات راو مرا...
آن شب میدانستم اتفاق نزدیک است خودم را در آغوش گرفته بودم و میلرزیدم... شب سردی بود، شب غریبی بود... سرت گرم بود و جایی برای ماندنم نبود
گفته بودم دروغ برای من همه چیز است، خیانت، دزدی، تهمت، بی معرفتی... همه چیز... گفته بودم دروغ برای من همه چیز است، نگفته بودم؟
پیشتر از اینها کارت زرد را بالا گرفته بودم و تو تنها شانه هایت را بی مهابا بالا انداخته بودی... و حالا این سوت اخر بازی بود
خداحافظ تعلل اشک، تا ریختن
خداحافظ دمِ طلوع تا برآمدن
خداحافظ...

چوپان دروغگو

من فکر میکنم بعضی مسائل آنقدر مهم اند که نباید تکرار شوند، آخر شما که میدانید طبیعت انسان را از عادت ساخته اند، انسان به هرچیز خوب و بدی عادت میکند و همین باعث میشود مثلا فردی که در تهران زندگی میکند از سربی که آرام آرام در وجودش رخنه میکند جان سالم به در ببرد.
همه‌مان بارها و بارها در رسامه ها و کتاب ها و از زبان بزرگتر هایمان داستان چوپان دروغگو را شنیده ایم و همین باعث شده است که به شنیدنش عادت کنیم و هیچگاه تاثیری که نویسنده این داستان به دنبالش بوده است، نگذارد...
اما چوپان دروغ گو حقیقت دارد، او در بطن داستانش، در زندگی این روزها حقیقت دارد، احمق فرض کردن آدم ها حقیقت دارد، تکرار کردن دروغ ها به امید باور حقیقت دارد...
من فکر میکنم چوپان دروغگو مسئله مهمی ست که نباید تکرار شود هرکس اگر یکبار در زندگی‌اش این داستان را بشنود کافی ست(ترجیحا در بزرگسالی)
و در آخر اینکه یک روز دیگر هیچ کس حرف های چوپان را باور نمیکند و مردم عاقبت خسته میشوند و میگذارند گرگ چوپان دروغگوی قصه را تکه پاره کند...

استفاده ابرازی

منزجر کننده ترین دختر ها آن دسته ای هستند که مواقع سینگلی در استاتوس ها و کپشن ها و پروفایل هایشان مینویسند:
پدر تو تنها مرد زندگیمی!

من نبودم !

دنیای امروز ما دنیای بده بستان هاست،دنیای معاملات نا برابر و گاها برابر،دنیای خوبی کن تا خوبی کنم،فالو کن تا فالو بک بدم،لایک کن تا لایکت کنم و آخر مرام و معرفتمان شده است فول لایک که البته همان هم منتظریم تقی به توقی بخورد و منتش را بگذاریم،شمارا نمیدانم اما عقیده من این است که آدمی نباید اهداف را گم کند و علایق را بکشد،باید برای هر شخص "حق علاقه" تعریف شود به این معنا که هرکس چیزی را که دوست دارد دنبال کند نه چیزی که از او توقع داریم، بیایید قبول کنیم که قرار نیست لایک های بیشتر کامنت های بیشتر بیاورد یا مثلا مدیر یک چنل ساده که با کلیک ایجاد شده و با همان کلیک از بین میرود تافته جدا بافته است و حساب رییس و مرئوسی دارد،بیایید قبول کنیم قرار نیست همان طور که ما از عکس ها نوشته ها و سلایق کسی خوشمان میاید او هم باید مارا تحسین کند،بیایید این معاملات را کنار بگذاریم و با خودمان فکر کنیم هدف از تشکیلات اینچنینی در اصل چه بوده است؟؟ قطعا هر چه بوده،انتشار ساده ترین کارهای روزمرره و یا شخصی ترین حریم ها نبوده است،بیایید به جای آنکه هی مدام زیر عکس کوروش از کبیر بودنش دم بزنیم و سنگ و ستون های تخت جمشید را به سینه بزنیم کمی فکر کنیم به چرایی ها،مثلا چرایی کوروش شدن شخصیتی که میتوانست به همان میزان اسکندر باشد...
ایا هدف از این رسانه ها ساختن شخصیتی جدا از شخصیت انسانیمان بوده؟شخصیتی که به خودش اجازه میدهد هر فحش و ناسزایی را نثار دیگران کند و بعد هم خیالش راحت باشد که من نبودم اسمم بود؟

واحلل عقده من لسانی

استادی داشتیم که همیشه قبل از درس دادنش رب اشرح لی... میخواند و بعد شروع میکرد به درس دادن، درنتیجه چندان هم عجیب نبود اگر حرف هایش را تمام و کمال میفهمیدیم
روزهایی داشتم که احساس میکردم تنهایی وجودم را، از درون، تسخیر کرده و همین زودیاست که مرا از پا دربیاورد، درنتیجه چندان هم عجیب نبود اگر مدام به این آیه برمیخوردم که قل حسبی الله...
احساس میکنم در دنیا هیچ چیز عجیبی وجود ندارد مادامی که تو هستی و من هر آن منتظر معجزه ات هستم، حالا اگر صبح زودی لابه لای صحبت گنجشک ها و رفت و آمد نسیم باشد که چه بهتر...

از زحل به زمین

همیشه نوشته ها و شعر هایم پر بوده اند از کلمات پر مغزی که خودم هم نمیدانم از کجای ذهنم به سر انگشتانم خطور میکنند اما هرچه که هستند بیشتر باعث جذب آن دسته از افرادی میشود که مطالعات بیشتری دارند و به ادبیات آشنا ترند، به عبارت دیگر نوشته هایم هیچگاه عامه پسند نبوده‌اند و البته از این بابت خوشحالم، اما در یک بخش هایی از زندگی، آدم ها دچار بحران میشوند، بله، بحران... بحران درک نشدگی، این بحران یکروز صبح که بی خبر از همه چیز چشم هایت را باز میکنی می‌‌آید و افکارت را مسموم میکند آنوقت احساس میکنی دیگر هیچکس حرف هایت را نمیفهمد انگار که از زحل آمده باشی و به اندازه سال های دور و درازی از جنس نور با زمینی ها فرق داشته باشی. تو مدام چنگ می‌اندازی به هرعالم و آدمی که شنیده شوی اما بیشتر لال میشوی و باورت به آن نقطه ای میرسد که به تو نهیب میزند:هیچ کس هیچ کس را درک نمیکند
پس وبلاگی را راه می‌اندازی که به حساب خودت باید عامه پسند باشد و شروع میکنی به خط زمینی چیزهایی را نوشتن...