ویرگول

،

ویرگول

،

من فکر میکنم آدم هایی هستند که به کوتاهی ظاهر شدن ویرگول در جمله، می‌آیند و معنی زندگی را بهم میریزند!

نویسندگان

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

فینال

اگه بودی الان مثل همیشه عصر جدیدو باهم میدیدیم و نظر میدادیم و میخندیدیم به ریش دنیا...

رفیق

ش میگه وقتی بتونی یه کاریو بیست و یک روز انجام ندی/بدی اون کار از سرت میفته/عادت میشه، گرچه من به قانون چهل روز اعتقاد دارم ولی پونزده روز از بیستو یک روز گذشته ولی عادتت از سرم نیفتاده با اینکه هیچوقت پررنگ نبودی اما جای خالیت حس میشه، میدونم سرت گرمه و جایی واسه من نیست، نمیخوام چیزی درست شه یا شرایط عوض شه، اما نمیدونم چرا همش منتظرتم، دلم تنگته و تو ذهنم ادامه میدمت... گوشیم از پیاما و اهنگا و ویدیوهایی که این مدت دیدم شنیدم نوشتم و تو اومدی تو ذهنم پره، توهم دلت برای من تنگ میشه؟

مرد خاکستری

یه شب سرد زمستون وقتی که فکر میکردم همه چی بینمون تموم شده این اهنگو پلی کردمو سرمو تکیه دادم به شیشه اتوبوس، شاید باورت نشه ولی کل شش ساعت راهو گوشش دادم... اگه من بتونم بگذرم از این شب تاریک، فردا صبح میام به دیدن تو... فکر میکردم اون شب تاریک هیچوقت تمومی نداره و هیچوقت دیگه نمیبینمت... همه چی خاکستری... ولی بعد از یه هفته نتونستی طاقت بیاری... تو میای از دور... رفتیم همو دیدیم خندیدیم یادمون رفت چی شده بود یادم رفت چی شده بود... این بهترین لحظه رو زمین برای اخرین روز دنیاست...
نمیدونم ایندفعه چقدر طول بکشه نمیدونم واقعا این اخر راهه یا نه نمیدونم تو فکر تو چیه یا حتی تو فکر خودم، فکرم ساکته مثل همه وقتایی که راه میرفتیم و تو حرف میزدی و من ساکت بودم، ذهنم ساکته اما قلبم میتپه هنوز، میتپه واسه یه بار دیگه راه رفتن تو حاشیه خیابون واسه یه بار دیگه شنیدن شوخیای مسخره ت، واسه اینکه یه بار دیگه با صدای بمت اسممو بگی، واسه اون طرز خاصی که صدام میکردی واسه قدت که انگار تو اسمونا بودی، دلم تنگ شده برای اون خالی که زیر ریشات که هیچوقت دوستشون نداشتم قایم شده بود، وقتی از خیابون رد میشم یادت میفتم یاد تویی که بی احتیاطی تویی که صدبار میخواستم دستتو بگیرم که نری زیر ماشین اما نگرفتم نکردم نگفتم، نمیدونم تو چه حسی داری هیچوقت نفهمیدم حرفات و کارات دقیقا یعنی چی همیشه برام مثل یه راز بودی یه راز سر به مهر، نمیدونم تو چجوری بودی این اخرا ولی من دیگه کم کم داشتم وابسته ت میشدم لعنتی، شاید ترسیدم که رفتم شاید کم آوردم نمیدونم، منی که همیشه بهت میگفتم نترس خودم ترسیدم، من همیشه از شکست ترسیدم حتی وقتی نتیجه کنکورم اونجوری نشد که باید میشد ترسیدم ترسیدمو بازم باختمو خودمو نبخشیدم مثل تو که خودتو نبخشیدی سر خواهرت مثل تو که خودتو نبخشیدی سر دوستات، من دارم همه رو از دست میدم، میفهمی؟ تورو، دوستامو، حسمو، زندگیمو...همه چی خاکستری، هنوز چراغا روشنن... وقتی حساتو بهم میگی دوست دارم بگم منم همین طور اما نمیگم نمیگفتم، هیچوقت فکر نکنم بتونم بگم حتی... من دارم تنها میشم تنها تر از هروقتی اما خودم خواستم خودم کردم، تورو دوستامو حسمو زندگیمو خودم حذف کردم خودم کنار گذاشتم، من خودم خواستم، قبول... اگه من بتونم چشمامو ببندم، فردا صبح میام به دیدن تو... دلم برات تنگ شده اما نمیتونم کنارت باشم، دلم میخواست اخرین بار بغلت کنمو برم اما نمیتونم، نمیتونستم برات کاری کنم پس رفتم نمیتونستی برام کاری کنی پس قبول کردی اما بدون همیشه هروقت تقاطع ستارخانو پیاده میرم یاد تمام قدمایی میفتم که کنار هم برداشتیم... تموم شد...