ویرگول

،

ویرگول

،

من فکر میکنم آدم هایی هستند که به کوتاهی ظاهر شدن ویرگول در جمله، می‌آیند و معنی زندگی را بهم میریزند!

نویسندگان

۱۸ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

نمیدونی لعنتی

میدونی من ساخته شدم که یه سختیایی رو بکشم ساخته شدم که درسای سنگین آناتومی و فیزیولوژی رو یه روزه جمع کنم و چهار پنح ساعت بیشتر نخوابم، ساخته شدم که دور باشم از خانواده ساخته شدم که زنگ بزنم بهشون و چشمام پرو خالی شه و الکی بخندم که یعنی خوبم و همه جی خوبه، میدونی من ساخته شدم که دوری بکشم حتی از دوستام چون س داره میره خارج میدونی من ساخته شدم که دوری بکشم حتی از ادمایی که نمیدونم نسبتشون دقیقا تو زندگیم چیه یعنی تو، دیگه دلم برات زیاد تنگ نمیشه دیگه چهره ت تو ذهنم نیست یادم نمیاد دقیقا چقدر و کجاها رفتیم بیرون ولی صدات و چشمات از تو ذهنم پاک نمیشن مخصوصا چشمات با اون نگاه هایی که حرف میزدن، دوست دارم بدونم از من برای تو و تو ذهن تو چی مونده؟ چی از من بولده برات؟

نزدیک ترین کس کم کم یه غریبه س

یه جمله مدام و مدام تو ذهنمه
اونجایی که تو سریال دراکولا لوسی از در میاد تو و عشقش اونو با بدنی سوخته و زیبایی از دست رفته میبینه،لوسی میاد نزدیک و مدام میگه منو ببوس و جک که میدونه لوسی خون اشام شده و به این وضع افتاده پسش میزنه و کنت دراکولا از زندگی 500 ساله ش یه جمله رو به زویی میگه:
عشق هم روزی به پایان میرسه...
و راست میگه راست میگه

سری جدید خاطرات!

شنیدم سری جدید مافیا شروع شده، میدونم هربار بشینی پاش یادت میفته که یه زمانی باهم میدیدیمش باهم تحلیلش میکردیم یه زمانی که خیلیم دور نیست...

با اینکه حالم بده ولی نبودت راحت تره

یه روزایی خوب خوبم یه روزایی بد بد یه روزایی یادم نمیادت یه روزایی از یادم بیرون نمیری، چیه این آدمیزاد؟ اما دارم کم کم عادت میکنم به خیلی چیزا به همه چیز به نبودت

تولد؟

امتحانا داره شروع میشه و دو هفته سخت جلومه اما از اون سخت تر دو هفته بعد از امتحاناست که تولدته...

بی حسی

میدونی من همیشه ادمارو تو دعوا شناختم مثل الان که ش میگه من یه عروسک دارم که روشنش میکنی سرش میچرخه با حالتای مختلف توهم همینجوری ای چند رو داری :) مثل اونروز که بهم گفتی من اگه برگردم عقب... ولش کن، خودت خوبی؟ حالا که من از اونجا رفتم و برگشتم به خوابگاه، تو چیکار میکنی؟ تو در چه حالی عزیزم؟ دوستای توهم خنجرو نه از پشت که از جلو فرو میکنن تو قلبت؟ منکه ناراحت نمیشم عزیزم دور میشم فقط دورتر دورتر

چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی...

غمت داره منو با خودش میبره به گذشته بودنت



به مادرم گفتم: «دیگر تمام شد»
گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می‌افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم

همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد همیشه پیش از انکه فکر کنی اتفاق می افند همیشه پیش از انکه فکر کنی اتفاق میافتد همیسه پیش اط انکه فکر کنی اتفاق میافتد همیشه پیش از آنگه....همیشه..فکر کنی.... اتفاق افتاده بود ذیگر تمام شده بود تمام شده بود باید برای خودم تسلیتی بفرستم چرا که غمت مرا خواهد کشت

از توبه تو که هم دردی و هم درمان

تو کجایی وقتی اشکمو به خاطر دوست داشتنت درمیارن؟ وقتی میخوان به جای من ازت انتقام بگیرن درحالی که من بخشیدمت و رهات کردم تو کجایی ساعت سه و پونزده دقیقه شب؟ به چی فکر میکنی؟ با کی حرف میزنی؟خوابی؟ بیداری؟ روزات چجوری تموم میشن؟ امتحانات چجوری پاس میشن؟ تو کجایی الان که هم باید به خاطر جدا شدن ازت زجر بکشم هم به خاطر اینکه یه دوست روانی دارم که سر تو اذیتم میکنه؟ تو کجایی که بهت غرشو بزنم تو کجایی که حرفمو گوش کنی بگی چشم هرچی تو بگی تو کجایی که باهات تو تاریکی لای درختای ته خوابگاه حرف بزنم و گریه کنم و از تو و حسم به تو و حس دوستام به تو، به تو پناه بیارم؟ تو کجایی اینوقت شب توکجایی ای یار، ای یگانه ترین یار...

نزدیک چله بزرگ

امروز بهت فکر نکردم و این یعنی یه اتفاقایی داره بین اونهمه نورون خاکستری میفته یعنی داری رسوب میکنی تو حافظه بلند مدتم یه جایی اون ته مهای ذهنم که دستم بهت نرسه این یعنی عادتت داره کم کم میفته از سرم و نزدیک چله مونه این یعنی خداحافظ تویی که تمامم بودی...

جاست دیس

فاک یو