ویرگول

،

ویرگول

،

من فکر میکنم آدم هایی هستند که به کوتاهی ظاهر شدن ویرگول در جمله، می‌آیند و معنی زندگی را بهم میریزند!

نویسندگان

۱ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

ناگهان و پوچ

بغلت کردم، نمیدونم چرا، شاید چون داری میری و چند ماه نیستی، شاید چون انقدر تو ذهنم سرش اذیت بودم که حس میکردم مثل یه مشق باید انجام بدم، شاید چون واسه تولدت این قولو به خودم داده بودم، اما حتما چون اون لحظه شیطون رفته بود تو جلدم، بچگانه ست حرفم اما واقعا همینه، همیشه فکر میکردم خیلی خاص باشه خیلی عجیب باشه برای من نبود نمیدونم برای تو بود یا نه، نمیدونم تو چه حسی داشتی مطمئنم نمیگی اما یکم عجیب بود و هول هولی، خواستی باهام دست بدی ندادم گفتی حداقل یه دستو بده من اما رومو کردم اونور که بیام سمت خونه، نمیدونم باز چی گفتی که برگشتم، خوشحال شدم دیدمت؟ نمیدونم اخرش گفتی خوشحالم که آخرین نفری که قبل رفتنم دیدم تو بودی، دستمو از تو جیبم دراوردم نگاه کردی گفتم میخوای بغلت کنم؟ گفتی بذار وقتی برگشتم، میدونی وقتی برگشتی هیچوقت همچین کاری نمیکردم وقتی الانو رد کردی، گفتم باشه و رومو برگردوندم، گفتی چی؟ نمیدونم از اینجا به بعدش یادم نیست فقط یه چیزی گفتی برگشتم و اومدم بغلت حتی نمیدونم تو دستت کجا بود حافظه ای از لمس و حس دستات ندارم اما دست من پشت کمرت بود حتی یکم جابه جا کردم دستمو انگار که بخوام دلداریت بدم! حسم از بغل کردنت چی بود؟ نمیدونم! دوستی؟خواهری؟ عشقی؟ مطمئنم این آخری نبود که اگه بود الان حالم منقلب بود که اگه بود الان خوشحال بودمو سر مست که اگه بود الان ارتعاش داشتم تو تنم، هیچ حسی نداشتم! چقدر عجیب! از دستت ناراحت بودم چون تو منو الاف کردی کار همیشه ته ولی بهت کادو مو دادم. زیاد حرف نزدم فکر کنم ربع ساعتم پیش هم نبودیم و لعنت به منع تردد. فکر میکردم وقتی بغلت کنم همه چی یه جور دیگه میشه و خیلی هیجان میده بهم اما اینجوری نبود، شاید از این بابت خوب بود که اتفاق افتاد و فهمیدم چیز خاصی نیست، بعد از سه سال منی که لمست نکرده بودم تا حالا، بغلت کردم، میدونم بعدا خودمو سرزنش میکنم میدونم کم کم پشیمون میشم اما همین که فهمیدم هیچ حسی نداره خوب بود، هی رفتم به کارام رسیدم و هی اومدم این متنو نوشتم و تو این مدت هیچ خبری از تو نشد، گفتم که، مطمئنم چیزی نمیگی، اینم یه تجربه جدید شد که من خودمو نبخشم به خاطرش، کاش ارزش داشتی کاش...