ویرگول

،

ویرگول

،

من فکر میکنم آدم هایی هستند که به کوتاهی ظاهر شدن ویرگول در جمله، می‌آیند و معنی زندگی را بهم میریزند!

نویسندگان

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

I should make a decision

میدونی همه چیز به نفع تموم کردن حکم میکنه جز دلم، دلم دوستت داره دلم نمیخواد وقتی خوابگاهم نباشی، دلم درد میکنه از دستت اما بازم میگه بذار باشه بذار باشه، دلم معتاده بهت
کاش از اول ندیده بودمت، کاش هیچی شروع نمیشد که بخواد تموم بشه، کاش عوض نمیشدی عوضی نمیشدی
شاید کم کم تمومش کردم شایدم یه دفعه نمیدونم! لتس سرچ: هو تو کات؟ ایمیدیتلی اور گرجوالی

بالاخره، ذهن خالی

دیشب زد به سرم که بهت دروغ بگم دارم میرم جمعه یا شنبه، نمیدونم چرا! درواقع حالم بد بود و دلم توجه و بیرون رفتن باهاتو میخواست، گفتی خب من التماست میکنم بذاری ببینمت، گفتم حوصله ندارمو این چیزا یکم صحبت کردیم، تهش بهت گفتم من دیگه نمیتونم اینجوری باشیم یا صفر یا صد انتخاب کن ولی من حسم اونجوری نیست، امروز بهت گفتم دوستم گفته بیا، میای یا نه، گفتی اره، گفتم اسنپ دو مسیره بگیر بیا، رفتیم قصرالدشت اول یکم راه رفتیم درمورد رفتن من و حضوری شدن و اینا حرف زدیم، بعد رفتیم کافه سروناز گفتیم رزرو کردیم اما گفتن نه، بعد فهمیدیم شماره ای که داشتیم با شماره اونا متفاوت بوده، گفت اگه میخواید بشینید میز خالی شه اما اومدیم بیرون و با اون شماره زنگ زدیم و ادرس گرفتیم، باز سوار اسنپ شدیم رفتیم اونجا، همون کافه ای بود که اونروز با مامان اینا رد شدیم گفتیم عه مهد کودکو کردن کافه، محیطش اوکی بود، غذاش بد نبود، درمورد ص و دعواهام باهاش تو گروه دانشگاه حرف زدم توهم درمورد سینا و دوستات و دانشگاه و واحدات و مشاوره ت، بهمون گفتن تایم داره اینجا و برید، ساعت هشت بود، رفتیم سمت قدوسی پیاده، بهت گفتم گوشیمو اوردم ببینی و قلبتو گوش بدم، نشستیم رو نیمکت اداره ناحیه یک، درش اوردم نگاهش کردی گفتی خوش رنگه و گذاشتم رو قلبت، بعد داشتی جمعش میکردی گفتی منم دوست داشتم صدای قلبتو بشنوم ولی میدونم بدت میاد و رو این چیزا حساسی که بره توی گوش گفتم نه اشکال نداره تو عین قورباغه هر روز میری حمام گفتی باشه پس اگه میذاری خودم بذارم گوش بدم، گفتم باشه، گفتی نمیخواد خودت بذار حالا سر راهش همه چی هست :دی، گفتم نه، قبلش تو مسیر بهم گفتی لاغر شدی گفتم اره گفتی کلا همه جات آب شده :دی، قلبمو گوش دادی تند میزد، بازم راه رفتیم اخرش درمورد حرفایی که بهت گفته بودم حرف زدیم، اول به روی خودت نمیاوردی میگفتی منظورت از صد چیه منم گفتم اگه نمیفهمی که هیچی، بعد گفتی بین صفرو صد نمیشه؟ گفتم من اذیت میشم، گفتی من مثبت و منفی نمیشم یه وقتایی دارم تلاش میکنم خوب باشم بعدش خسته م میشه و انتظار داشتم تو بدونی، گفتم من میدونم حرف من این نیست من این مودتو میشناسم، برام سخت بود حرف بزنم و توضیح بدم و نمیدونم چیشد گفتم بیخیال اصلا فراموش کن هرچی گفتم، بازومو گرفتی گفتی داریم حرف میزنیم، بگو ادامه حرفتو، بعد گفتم مشکل اینه که رابطه ما مثل یه مایع شده که یهو میره سمت صد یهو میره سمت صفر و چه من چه تو ممکنه رفتارایی بکنیم یا حرفایی بزنیم که دوستای عادی نمیزنن، گفتی ولی منظوری نداریم گفتم اره، گفتی من پشیمون نیستم و خوشحالم از هرکاری که برات کردم گفتم منم حرفی از پشیمونی نزدم، گفتی منو تو نمیتونیم صد باشیم گفتم اره گفتی من نمیتونم اونجوری باشم که تو میخوای و یه چیزاییم توی تو هست که من اصلا نمیتونم باهاش کنار بیام، گفتم دقیقا منم وقتی گفتماون حرفارو به صد فکر نمیکردم و بهتم گفتم اصلا حسمم اونجوری نیست، گفتم ولی توهم حس میکنی اینارو گفتی اره، گفتی درماه ممکنه یکی دوروز این اتفاقا بیفته اما هردومونو اذیت میکنه و درطولانی مدت بد میشه یا همچین چیزی، گفتی من از لحاظ حسی مشکلی ندارم اما میدونم به دوسه ماه نکشیده خیلی بد تموم میشه، گفتم دقیقا، گفتم پشیمونم شاید نباید اصلا این حرفارو میزدم یه وقتایی یه چیزایی توی عمقه وقتی میاد رو بدتر میشه، گفتی نه منم بهش فکر میکردم و الان نمیگفتی بعدا یه جور بدتر میشد گفتی منتظر بودم یه روزی اینجوری شه ولی فکر میکردم یه دعوای بدی کنیم و بعدش به صفر برسه، گفتم نمیدونم، فکر میکردم بهتر بشه ولی بدتر شد، گفتم دوستیمون انگار یه بچه طلاقه که هیچکس نمیخواد مسئولیتشو بپذیره، خندیدی، گفتی نه منم این چیزایی که میگیو حس کردم و حتی درموردش چه ترم دوی دانشگاه چه ترم سه چه بعد کنکور با علی حرف میزدم همه اینارو حس میکردم و بهشون خیلی شبا فکر میکردم که به یه تصمیمی برسم اما نرسیدم، گفتم علی چی میگفت پیشنهادش چی بود گفتی هیچی اون چیزی نمیگه فقط میگفت از این زاویه بهش نگاه کردی یا از این چیزا، فکر نکن فقط خودت بودی حتی سر بغل کردنه دوست داشتم بیام حرف بزنم ولی حس کردم برای تو اگه هیچی نگم بهتره، گفتم که البته دیدی نبود، بعد اسنپ گرفتی که بری خونه، گفتم اونجوری نمیتونم میدونم پررو میشی اما نمیخوامم دوستمو از دست بدم گفتی میدونم منم نمیخوام برای همین پرسیدم حد وسط نمیشه؟، وایسادیم کنار خیابون، گفتی به هرحال تو باید تصمیم بگیری چون تویی که داری اذیت میشی گفتم یعنی تو اذیت نمیشی گفتی چرا منم اذیت میشم اما تو دختری و بیشتر اذیت میشی گفتم البته منم دختر خوبیم واقعا وگرنه میتونم از لحاظ ذهنی تحریکت کنم اینجا روبه روم قرار گرفتی، گفتم خب میخوام ازت خدافظی کنم گفتی خدافظ دوست دارم بغلت کنم ولی میخوای فکراتو بکن بعدش، گفتم میتونم بغلت کنم، بیا بغلم، اومدی محکم محکم همو بغل کردیم، گفتم خدافظ خواستم برم گفتی حالا هنوز که نیومده، وایسادم گفتی نگی چرا درموردش حرف نزدی نمیدونم چی چی گقتم نه ازت دیگه تو این مورد انتظاری ندارم، چندتا ضربه با انگشتت زدی رو پیشونیم، نمیدونم چرا یادمم نمیاد چی گفتی، اسنپه که نزدیک شدی گفتی خب خدافظ و یه بار دیگه بغلم کردی و گفتی بهم خبر بده، خدافظ و ازت خدافظی کردم و رفتم سمت خونه
تو کوچه دیدم کلی میسکال دارم از خونه و بابا میخواست بیاد دنبالم که تو حیاط دیدمش، از این به بعدش بد بود نمیخوام بگم.
خوب شد دیدمت به خاطر قسمت اخرش، بالاخره حرف زدیم درموردش، حالا من باید فکرامو بکنم

تحلیل ممنوع

هروقت میام اینجا یعنی دلم گرفته یعنی دلم میخواد با تو با اون تویی که درونمه با اون تویی که واقعیتارو بدون سانسور بهش میگم حرف بزنم
دلم برات تنگ شده، دلم میخوادت انگار، نمیدونم چرا، وقتی حتی میدونم که برام خوب نیستی، دلم برات تنگ میشه و میخوام که باشی، انگار میدونم که میتونی و در توانته که کارای دیگه ای بکنی اما نمیکنی و من واسه دیدن اون تواناییا بهت غر میزنم، چرا واقعا؟ چرا نمیپذیرم اون تویی که دوستم داشت مدام به خاطرم کارای مختلف میکرد مدام حالمو می‌پرسید، مرده دیگه. راستش این تویی که الان هستیو دیگه نمیشناسم انگار کیلومتر ها فاصله داری با قبلا، انگار یه ادم دیگه ای، یه آدم بی تفاوت به همه چی، این غمگینم میکنه، چرا من هنوز دارم دست و پا میزنم؟ چرا هنوز دلم میخواد ببینمت، چرا با خودم میگم اگه خواستم برم خوابگاه روز قبلش بهت بگم که اگه خواستی ببینیم؟ میدونی خودمو درک نمیکنم، کاش بدونی از دستم دادی کاش بتونم نشونت بدم که دیگه نیستم، ف همیشه میگه فکر نکن نمیدونه داره چیکار میکنه هی توضیح نده، راست میگه، چی میخوام از تو که بیخیالت نمیشم؟ چی میخوای از من که بیخیالم نمیشی، البته شدی، خیلی وقته انگار، راستش دلم میخواد یه بار مستقیم بهت بگم که چند هفته خوبی بساط بوس و عزیزم دوستت دارمت به راهه و چند هفته جوری سردی انگار یه ادم عادیم، تو منو داری مریض میکنی، مریض کردی، راستش نمیتونم فراموش کنم کاراتو اتفاقاتو، برای من به اون سادگی تموم نمیشن که برای تو میشن
بیستو نهم دی، رفتم کلی گشتم تو چتا پیدا کردم روزی که بغلت کردمو، کاش همه چی همونجا تموم میشد چون از اونجا به بعد بد شد، خیلی بد شد
راستش گفتم تا دوسه هفته که حالم خوب میشه نمیخوام حرف بزنیم اما هرچی فکر میکنم کلا دلم میخواد اصلا حرف نزنیم، دوستت دارم اما رابطه ما به جایی نمیرسه و ارامشمو میگیره چون تو ادم بی اهمیت و بیخیالی هستی
برو، تورو، میذارم تو این قلب، میسپارم به این رود، میسپارم به این رود...
شایدم مشکل اینه که حس من بیشتر از حس توعه، نمیدونم، ولش کن واقعا چرا همه ش دلم میخواد همه چیو تحلیل کنم؟ باید یه ضربدر بزنم رو دستم که هروقت دارم همه چیو نشخوار میکنم یادم بیاره تحلیل ممنوع
دیگه خودمم خسته م از اینهمه تحلیل بیهوده
بسه، تموم

ترسو

میخوام بنویسم که این روزا ثبت شه
الان ساعت 1:56 دقیقه نیمه شب چهارشنبه ست، آقاجون جمعه هفته پیش یعنی دوازده شهریور فوت کرد، چیزایی که دیدم خوب نبودن اون تلقینا اون روی دوش بردنا نماز میت خوندنا، دوستشون نداشتم، از بعد از اون روزای سیاه شروغ شدن، شوهر خاله ای سی یو بستری شد به خاطر کرونا، امتحان خون هی عقب جلو شد هی واسه حضوری مجازی شدنش اذیت شدیم، با تو دعوام شد، چرا چون حرفای خوبتو باور نکردم و گفتی مشکل تو اینه که بدبینی و من بعد از اون دلم نخواست دیگه باهات حرف بزنم تا خالی شم، تو خودخواهی و جدیدا خودخواه تر، حالا که اینارو مینویسم احتمالا دانشگاه هم حضوری بشه و من؟ دلم نمیخواد برگردم اونجا، بعد از اون حرف نزدم دیگه برات، درمورد واکسن پرسیدی که بزنی یا نه، بعد خواستی بهم زنگ بزنی چون من از جمعه ش بهت گفته بودم حوصله تلفنی حرف زدن ندارم، گفتم الو سلام گفتی یه چیزی بگم گفتم بگو گفتی دوستت دارم و دلم برات تنگ شده گفتم منم گفتی خیلی دلم برات تنگ شده خیلی گفتم عزیزم، یکم چرتو پرت گفتی که مرگ حقه و درمورد مکملا و واکسن حرف زدی، شبش برات نوشتم مشکل من از دست دادن تمام ادما از این به بعده نه رفتن افاجون به تنهایی، اقاجونو دوست داشتم اما از مرگ عزیزام ترسیده م، گفتی دوست نداشتم وقتی پیشت نیستم اینارو بگی دوست داشتم اگه اینارو میگی بعدش بغلت کنم، بعد حرف زدم بهت گفتم دوست دارم بمیرم تا مرگ بقیه رو لازم نباشه ببینم اما وسط حرفا گرفتی خوابیدی، صبحش واکسن زده بودی بهم زنگ زدی چیزمیز تعریف کردی، روز بعد بهت گفتم که فردا یعنی جمعه برمیگردیم گفتی منتظرتم، مثل اونوقتا که میرفتم دانشگاه بعد بهت میگفتم فلان روز میام میگفتی متنظرتم، میومدم همو میدیدیم، اونشب قبل برگشتن خواب دیدم باهم داریم دعوا میکنیم یه دعوای خیلی بد داشتم گریه میکردم و داد میزدم چون انگار بهم خیانت کرده بودی، خنده داره نه؟ منو توکه رل نیستیم اما تو خواب من خیلی از دستت ناراحت بودم و تو مثل همیشه موقع دعوا افتاده بودی رو لج بازی، میدونی من قبلا خیانت دیدم، خیانت و دروغ، فکر کنم اگه توهم تجربه میکردی بد بین میشدی حتی به کسی که رلت نیست، خوابم میگفت با ر خیانت کردی، میگی اخلاقاشو نمیتونی یه هفته هم تحمل کنی اما حسم بهم دروغ نمیگه، میفتی تو چاهش و دانشگاه رو مثل م برات جهنم میکنه
بذار یکم بزنم جلو چند روزی بهت گفتم گوشیمو تو طول روز آف میکنم اما نمیکردم فقط میخواستم منتظر تو نباشم فقط میخواستم امیدم به تو نباشه، بهم گفتی بریم صبحانه، میدونی من از صبحانه متنفرم، گفتم نمیخوام دوست ندارم گفتی جاش خیلی خوبه، اینجاهم باز خودخواه بودی چون میدونی من صبحانه نمی‌خورم و صبح بیدار شدنو دوست ندارم، بهت باز گفتم که این خواست توعه، گفتی عصر بریم فردا خوبه؟ اونروز شنبه بود، من رفته بودم با ماشین مامانو رسونده بودم و تو راه رپ گوش داده بودم، جیدال میخوند خدا منو دوست داره منم میخوندم کوبیدنم توپ شدم رفتم بالا، گفتم من کافه نمیام چون نمیخوام ماسکمو دربیارم، گفتی بعد امتحانت بریم پس، خودخواهی چون نمیخواستی بریم پیاده روی، یه مشت بعدش حرف زدیم باز اخرش بحثمون شد، جدیدا حوصله هم نداری، میخوای کنترل کنی چجوری چقدر و تا کجا صحبت کنم اما عزیزم من اختیارم دست خودمه نه تو، بهت قبل خواب گفتم بدم میاد از این کارت، فرداش گفتی خوبی؟ گفته بودم اون حرفارو جواب نده اخه، توهم که از خداته، ولی سرد بودی یه کلمه یه کلمه جواب میدادی، گفتم دلم یه دوست واقعی میخواد که کمکم کنه تنهایی نمیتونم از این روزا رد شم، گفتی من میتونم اون دوست باشم؟ گفتم میتونی اما نمیخوای، واقعا نمیخوای، کلی حرف زدم بعدش که شماها به عنوان دوستام، فقط به خودتون فکر می‌کنید، ش هم همینطور بود این مدت، همه و همه، درحالی که من حتی شب امتحان دو ساعت باهات تلفنی حرف میزدم که حالت خوب شه، حتی وقتی گریه میکردم میخندیدم به تو که حالت خوب شه که نفهمی چمه، تو نمیدونی من چیا گذروندم بیب، هیچی نمیدونی، اینارو نگفتم گفتم فقط به فکر خودتونید، بعدا وقت شب بع خیر گفتی قول میدم حواسم بهت باشه، بعد روز بعدش چیشد؟ غیب شدی! هیچ پیامی ندادی، یه فیلم فرستادم فقط لایک کردی و غیبت زد، میدونی من عادت دارم به فرار کردنات اما این بار طاقت نه، حوصله انتظار و غیره نداشتم، بهت گفتم که نمیخوام باشی نمیخوام کمکم کنی نمیخوام روت حساب کنم چون دقیقا روز بعد از اون حرفا غیبت زد، وقتی منو امیدوار کرده بودی که دارمت که کمکم میکنی دقیفا همونجا ولم کردی، من دوست داشتم تو اونی میبودی که این روزارو باهاش میگذروندم اما تو نبودی، متاسفم قصه همین جا باید تموم شه اگر عاقل باشم اگر منتظرت نباشم اگر باز دلم نخوادت اگر بفهمم که درسته خوبیای خودتو داری اما بهم آرامش نمیدی چون دقیقا وفتی ناارومم غیبت میزنه. تو آدم موندن و دل دادن نیستی تو ترسویی و یه ترسو همیشه میبازه، بازیو، آدمارو، زندگی رو...

 

بعد نوشت: باورم نمیشه، اسم این پستو انتخاب کردم و انتشار رو زدم بعد دیدم اسم پست قبل هم همین بوده، این چه معنی ای میده جز اینکه باید از تویی که میترسی و فرار میکنی، جدا شد؟