ویرگول

،

ویرگول

،

من فکر میکنم آدم هایی هستند که به کوتاهی ظاهر شدن ویرگول در جمله، می‌آیند و معنی زندگی را بهم میریزند!

نویسندگان

بالاخره، ذهن خالی

دیشب زد به سرم که بهت دروغ بگم دارم میرم جمعه یا شنبه، نمیدونم چرا! درواقع حالم بد بود و دلم توجه و بیرون رفتن باهاتو میخواست، گفتی خب من التماست میکنم بذاری ببینمت، گفتم حوصله ندارمو این چیزا یکم صحبت کردیم، تهش بهت گفتم من دیگه نمیتونم اینجوری باشیم یا صفر یا صد انتخاب کن ولی من حسم اونجوری نیست، امروز بهت گفتم دوستم گفته بیا، میای یا نه، گفتی اره، گفتم اسنپ دو مسیره بگیر بیا، رفتیم قصرالدشت اول یکم راه رفتیم درمورد رفتن من و حضوری شدن و اینا حرف زدیم، بعد رفتیم کافه سروناز گفتیم رزرو کردیم اما گفتن نه، بعد فهمیدیم شماره ای که داشتیم با شماره اونا متفاوت بوده، گفت اگه میخواید بشینید میز خالی شه اما اومدیم بیرون و با اون شماره زنگ زدیم و ادرس گرفتیم، باز سوار اسنپ شدیم رفتیم اونجا، همون کافه ای بود که اونروز با مامان اینا رد شدیم گفتیم عه مهد کودکو کردن کافه، محیطش اوکی بود، غذاش بد نبود، درمورد ص و دعواهام باهاش تو گروه دانشگاه حرف زدم توهم درمورد سینا و دوستات و دانشگاه و واحدات و مشاوره ت، بهمون گفتن تایم داره اینجا و برید، ساعت هشت بود، رفتیم سمت قدوسی پیاده، بهت گفتم گوشیمو اوردم ببینی و قلبتو گوش بدم، نشستیم رو نیمکت اداره ناحیه یک، درش اوردم نگاهش کردی گفتی خوش رنگه و گذاشتم رو قلبت، بعد داشتی جمعش میکردی گفتی منم دوست داشتم صدای قلبتو بشنوم ولی میدونم بدت میاد و رو این چیزا حساسی که بره توی گوش گفتم نه اشکال نداره تو عین قورباغه هر روز میری حمام گفتی باشه پس اگه میذاری خودم بذارم گوش بدم، گفتم باشه، گفتی نمیخواد خودت بذار حالا سر راهش همه چی هست :دی، گفتم نه، قبلش تو مسیر بهم گفتی لاغر شدی گفتم اره گفتی کلا همه جات آب شده :دی، قلبمو گوش دادی تند میزد، بازم راه رفتیم اخرش درمورد حرفایی که بهت گفته بودم حرف زدیم، اول به روی خودت نمیاوردی میگفتی منظورت از صد چیه منم گفتم اگه نمیفهمی که هیچی، بعد گفتی بین صفرو صد نمیشه؟ گفتم من اذیت میشم، گفتی من مثبت و منفی نمیشم یه وقتایی دارم تلاش میکنم خوب باشم بعدش خسته م میشه و انتظار داشتم تو بدونی، گفتم من میدونم حرف من این نیست من این مودتو میشناسم، برام سخت بود حرف بزنم و توضیح بدم و نمیدونم چیشد گفتم بیخیال اصلا فراموش کن هرچی گفتم، بازومو گرفتی گفتی داریم حرف میزنیم، بگو ادامه حرفتو، بعد گفتم مشکل اینه که رابطه ما مثل یه مایع شده که یهو میره سمت صد یهو میره سمت صفر و چه من چه تو ممکنه رفتارایی بکنیم یا حرفایی بزنیم که دوستای عادی نمیزنن، گفتی ولی منظوری نداریم گفتم اره، گفتی من پشیمون نیستم و خوشحالم از هرکاری که برات کردم گفتم منم حرفی از پشیمونی نزدم، گفتی منو تو نمیتونیم صد باشیم گفتم اره گفتی من نمیتونم اونجوری باشم که تو میخوای و یه چیزاییم توی تو هست که من اصلا نمیتونم باهاش کنار بیام، گفتم دقیقا منم وقتی گفتماون حرفارو به صد فکر نمیکردم و بهتم گفتم اصلا حسمم اونجوری نیست، گفتم ولی توهم حس میکنی اینارو گفتی اره، گفتی درماه ممکنه یکی دوروز این اتفاقا بیفته اما هردومونو اذیت میکنه و درطولانی مدت بد میشه یا همچین چیزی، گفتی من از لحاظ حسی مشکلی ندارم اما میدونم به دوسه ماه نکشیده خیلی بد تموم میشه، گفتم دقیقا، گفتم پشیمونم شاید نباید اصلا این حرفارو میزدم یه وقتایی یه چیزایی توی عمقه وقتی میاد رو بدتر میشه، گفتی نه منم بهش فکر میکردم و الان نمیگفتی بعدا یه جور بدتر میشد گفتی منتظر بودم یه روزی اینجوری شه ولی فکر میکردم یه دعوای بدی کنیم و بعدش به صفر برسه، گفتم نمیدونم، فکر میکردم بهتر بشه ولی بدتر شد، گفتم دوستیمون انگار یه بچه طلاقه که هیچکس نمیخواد مسئولیتشو بپذیره، خندیدی، گفتی نه منم این چیزایی که میگیو حس کردم و حتی درموردش چه ترم دوی دانشگاه چه ترم سه چه بعد کنکور با علی حرف میزدم همه اینارو حس میکردم و بهشون خیلی شبا فکر میکردم که به یه تصمیمی برسم اما نرسیدم، گفتم علی چی میگفت پیشنهادش چی بود گفتی هیچی اون چیزی نمیگه فقط میگفت از این زاویه بهش نگاه کردی یا از این چیزا، فکر نکن فقط خودت بودی حتی سر بغل کردنه دوست داشتم بیام حرف بزنم ولی حس کردم برای تو اگه هیچی نگم بهتره، گفتم که البته دیدی نبود، بعد اسنپ گرفتی که بری خونه، گفتم اونجوری نمیتونم میدونم پررو میشی اما نمیخوامم دوستمو از دست بدم گفتی میدونم منم نمیخوام برای همین پرسیدم حد وسط نمیشه؟، وایسادیم کنار خیابون، گفتی به هرحال تو باید تصمیم بگیری چون تویی که داری اذیت میشی گفتم یعنی تو اذیت نمیشی گفتی چرا منم اذیت میشم اما تو دختری و بیشتر اذیت میشی گفتم البته منم دختر خوبیم واقعا وگرنه میتونم از لحاظ ذهنی تحریکت کنم اینجا روبه روم قرار گرفتی، گفتم خب میخوام ازت خدافظی کنم گفتی خدافظ دوست دارم بغلت کنم ولی میخوای فکراتو بکن بعدش، گفتم میتونم بغلت کنم، بیا بغلم، اومدی محکم محکم همو بغل کردیم، گفتم خدافظ خواستم برم گفتی حالا هنوز که نیومده، وایسادم گفتی نگی چرا درموردش حرف نزدی نمیدونم چی چی گقتم نه ازت دیگه تو این مورد انتظاری ندارم، چندتا ضربه با انگشتت زدی رو پیشونیم، نمیدونم چرا یادمم نمیاد چی گفتی، اسنپه که نزدیک شدی گفتی خب خدافظ و یه بار دیگه بغلم کردی و گفتی بهم خبر بده، خدافظ و ازت خدافظی کردم و رفتم سمت خونه
تو کوچه دیدم کلی میسکال دارم از خونه و بابا میخواست بیاد دنبالم که تو حیاط دیدمش، از این به بعدش بد بود نمیخوام بگم.
خوب شد دیدمت به خاطر قسمت اخرش، بالاخره حرف زدیم درموردش، حالا من باید فکرامو بکنم

  • کاما

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی