ویرگول

،

ویرگول

،

من فکر میکنم آدم هایی هستند که به کوتاهی ظاهر شدن ویرگول در جمله، می‌آیند و معنی زندگی را بهم میریزند!

نویسندگان

۱۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

فرییز این مای پست

خوابتو دیدم انگار دوباره اوکی شده بودیم ولی تازه... دیگه یادم نیست

چهارده فوریه

پارسال همچین موقعی بهم گفتی ولنتاین فقط واسه عاشقا نیست گاهی واسه دوستاییه که ارزششون بیشتر از عشقه، امسال ولنتاین خبری نبود، هیچی، اومدم اون سمت، سمت خونه قدیمی، گشتم گشتم همه جارو، چرا؟ نمیدونم! و برای اولین بار اومدم تو کوچه تون و دم در خونه تون پرده خونه تون باز بود و یه حس قوی ای بهم میگفت خونه ای... نمیدونم چرا اینکارو کردم اما هیجانشو دوست داشتم، دلم برات تنگ شده بود اما کل راهی که پیاده میرفتم با خودم حرفامو تکرار میکردم که اگه دیدمت بگم، که بگم تو منو فروختی به بردیا به سعید و حتی به دوست دختر بردیا، تو منو فروختی به رابطه فیزیکی با ثنا، به دم دست بودن مریم، حتی به پول درسا و شاخ بودن نازنین... فروختی خیلی راحت و دیگه جایی واسه من نبود بین اینهمه آدم...
میدونم یه روز یه جایی میبینمت اونوقت همه این حرفارو تف میکنم تو صورتتو میرم

تو؟ گم شدی

میدونی راستش زندگیم رو هواست آینده م رو هواست منم رو هوام تو اما
رو زمینی
پس بعید نیست که دیگه بهت فکر نمیکنم بعید نیست که نمیبینمت

به حکمتش دل بسپار

خدایا منکه خبر ندارم چی برام مقدر کردی ولی میدونم حتما بهترین چیزه فقط تو راه اون بهترین چیز کمکم کن، کمکم کن که قوی باشم کمکم کن که ادامه بدم تو اون راهی که تو میخوای، برمیگردم سمتت و میدونم که تو ارامشمی میدونم که تو کمکم میکنی من حست میکنم من حست میکنم...

تموم شد

00:00 شد بالاخره
و الان دیگه شونزدهم نیست...

1:55

تولدت شد و دوساعته که هیچ خبری نیست نه از طرف من نه از طرف تو، خوبه خوبه :)

به وقت 00:00

از الان تا تولدت بیستو چهار ساعت مونده بیستو چهار ساعتی که نمیدونم قراره چجوری بگذره ولی میدونم انرژی زیادی ازم میبره اما حرف س رو باید با خودم مدام و مدام تکرار کنم، س میگفت تولدش فرصت خوبیه برای اینکه بفهمه از دستت داده واقعا
راست میگه
تو منو از دست دادی و حتی با تولدتم نمیتونی برم گردونی...

ولله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود

این شعر رو خیلی قبل تر ها خونده بودم خیلی خیلی قبل تر ولی نمیفهمیدمش، این چند روز که رفتم و گشتم و پا گذاشتم به تمام خیابونای باهم بودنمون، فهمیدم مولانا چی میگفت، حبس حبس حبس... چه کلمه به جایی چه کلمه عمیقی چه کلمه درستی... دقیقا تو کافه ملانژ بود که شروع شد و کشیده شد به خیابونا به عفیف اباد و بعد... به جاهایی که نرفتیم به بازار وکیل به قصرالدشت به ارگ حتی به این خونه جدید... انگار نمیتونم از حسش بنویسم، حبس، احساس سنگینی یه شی روی قفسه سینه ت، احساس فرار از کوچه ها و خاطره ها، احساس شبیه بودن تمام ادما به تو، احساس دور زدن و دویدن و باز هراسون به همون نقطه رسیدن، انگار که تو سلولت بدویی بدویی بدویی و باز برسی به همونجا که بودی و بخوای از همونجا از یه حس آشنا فرار کنی

نیستی

امان از وقتی که ادم میره تو خیابون و هی چشم میگردونه هی چشم میگردونه دنبال یه استایل آشنا، امان از وقتی که میره یه کافه پرخاطره یه جایی که مهم ترین اتفاقای رابطه توش افتاده، امان از تو که چهارشنبه تولدته، امان...

دل

راستشو بخوای، دلم برات تنگ شده، برای اینکه این روزا از درگیریام بهت بگم و تو نه قربون صدقه م بری نه چیزی فقط و فقط گوش کنی، میدونی رابطه منو تو ایده آل ترین نوع دوستی ای بود که من دوست داشتم اما کاش واسه توهم همینجوری بود نه اینکه حست فرق کنه و...
دیگه خونه مونم عوض شده و اینجوری نیست که هر روز بیام باغ و قدم بزنم یا اینکه اتفاقی ببینمت مطمئنم با همین دو سه خیابون دور شدن یه دنیا فاصله افتاد بینمون یه دنیا فاصله و قهرو دوری... امروز بین وسایلایی که داشتم جا میدادم، عروسکتو دیدم عروسکی که خواهرت بهت داده بود و برای تولد من دادیش بهم، میتونم بگم عجیب ترین کادوی تولدم بود عجیب ترین و قشنگ ترین و تو یه کلمه "خاص" ترین... راستش هیچوقت یادم نمیره چه تولدی برام ساختی پارسال، میدونم میتونم امسال با برگشتنم جبرانش کنم و همین که تو روز تولدت بیام خیلی شوک میشی اما چه فایده؟ میشع گفت من امروز اومدم ولی نمیخوام چیزی برگرده؟ قطعا نمیشه، دلم شور میزنه واسه اینکه نکنه امین چیزی بگه و من ندونم چی بگم یا بدونم اما نگم یا اینکه سست بشم، دلم میخوادت اما عقلم نه، باید پا گذاشت رو این دل لعنتی