ویرگول

،

ویرگول

،

من فکر میکنم آدم هایی هستند که به کوتاهی ظاهر شدن ویرگول در جمله، می‌آیند و معنی زندگی را بهم میریزند!

نویسندگان

تو گندم را بی اعتبار کردی...

آن شب آسمان تا صبح غرید و گریه کرد و اشک هایش را بر تن خیابان ها و شیشه ها کوبید، شب سردی بود، خیلی سرد، و من میدانستم حادثه ای درحال وقوع است...
صبح باران رفته بود، ابر رفته بود، رعد و برق و تگرگ رفته بود... منهم رفته بودم.. .و هشت صبح دیگر حتی خیابان ها هم خشک بودند بی هیچ ردی از عبور بی هیچ ردی از خاطره...
من رفته بودم، باران رفته بود، شب رفته بود و صبح تنها شده بود، تو تنها شده بودی و برای فهمیدن هنوز زود بود...صبح زود بود... و زندگی برای تو تازه از نه صبح جریان می‌یافت
صبح بود... صبح زود بود... و همه چیز بوی نا میداد... هرچه بود از بوی دروغ بهتر بود، نبود؟
آفتاب، نسیم، خاک و باران مهر را به من برمیگردانند و من چیزی از دست نخواهم داد... اما تو همه چیزت را باختی... عقلت را، دلت را، زندگی‌ات راو مرا...
آن شب میدانستم اتفاق نزدیک است خودم را در آغوش گرفته بودم و میلرزیدم... شب سردی بود، شب غریبی بود... سرت گرم بود و جایی برای ماندنم نبود
گفته بودم دروغ برای من همه چیز است، خیانت، دزدی، تهمت، بی معرفتی... همه چیز... گفته بودم دروغ برای من همه چیز است، نگفته بودم؟
پیشتر از اینها کارت زرد را بالا گرفته بودم و تو تنها شانه هایت را بی مهابا بالا انداخته بودی... و حالا این سوت اخر بازی بود
خداحافظ تعلل اشک، تا ریختن
خداحافظ دمِ طلوع تا برآمدن
خداحافظ...
  • کاما

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی