ویرگول

،

ویرگول

،

من فکر میکنم آدم هایی هستند که به کوتاهی ظاهر شدن ویرگول در جمله، می‌آیند و معنی زندگی را بهم میریزند!

نویسندگان

ولله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود

این شعر رو خیلی قبل تر ها خونده بودم خیلی خیلی قبل تر ولی نمیفهمیدمش، این چند روز که رفتم و گشتم و پا گذاشتم به تمام خیابونای باهم بودنمون، فهمیدم مولانا چی میگفت، حبس حبس حبس... چه کلمه به جایی چه کلمه عمیقی چه کلمه درستی... دقیقا تو کافه ملانژ بود که شروع شد و کشیده شد به خیابونا به عفیف اباد و بعد... به جاهایی که نرفتیم به بازار وکیل به قصرالدشت به ارگ حتی به این خونه جدید... انگار نمیتونم از حسش بنویسم، حبس، احساس سنگینی یه شی روی قفسه سینه ت، احساس فرار از کوچه ها و خاطره ها، احساس شبیه بودن تمام ادما به تو، احساس دور زدن و دویدن و باز هراسون به همون نقطه رسیدن، انگار که تو سلولت بدویی بدویی بدویی و باز برسی به همونجا که بودی و بخوای از همونجا از یه حس آشنا فرار کنی

نیستی

امان از وقتی که ادم میره تو خیابون و هی چشم میگردونه هی چشم میگردونه دنبال یه استایل آشنا، امان از وقتی که میره یه کافه پرخاطره یه جایی که مهم ترین اتفاقای رابطه توش افتاده، امان از تو که چهارشنبه تولدته، امان...

دل

راستشو بخوای، دلم برات تنگ شده، برای اینکه این روزا از درگیریام بهت بگم و تو نه قربون صدقه م بری نه چیزی فقط و فقط گوش کنی، میدونی رابطه منو تو ایده آل ترین نوع دوستی ای بود که من دوست داشتم اما کاش واسه توهم همینجوری بود نه اینکه حست فرق کنه و...
دیگه خونه مونم عوض شده و اینجوری نیست که هر روز بیام باغ و قدم بزنم یا اینکه اتفاقی ببینمت مطمئنم با همین دو سه خیابون دور شدن یه دنیا فاصله افتاد بینمون یه دنیا فاصله و قهرو دوری... امروز بین وسایلایی که داشتم جا میدادم، عروسکتو دیدم عروسکی که خواهرت بهت داده بود و برای تولد من دادیش بهم، میتونم بگم عجیب ترین کادوی تولدم بود عجیب ترین و قشنگ ترین و تو یه کلمه "خاص" ترین... راستش هیچوقت یادم نمیره چه تولدی برام ساختی پارسال، میدونم میتونم امسال با برگشتنم جبرانش کنم و همین که تو روز تولدت بیام خیلی شوک میشی اما چه فایده؟ میشع گفت من امروز اومدم ولی نمیخوام چیزی برگرده؟ قطعا نمیشه، دلم شور میزنه واسه اینکه نکنه امین چیزی بگه و من ندونم چی بگم یا بدونم اما نگم یا اینکه سست بشم، دلم میخوادت اما عقلم نه، باید پا گذاشت رو این دل لعنتی

بیا هیچکاری نکنیم این مطمئن تره

یه هفته مونده تا تولدت
باید هیچکاری نکنم
باید هبچکاری نکنم
هبچکاری نکنم
هیچکاری
هیچ
هی
هعی...

از آن شب سرد خزان شب ها گذشته

عزیزم تو فکر میکردی زندگی انقدر طولانی هست که میشه همه چیزو بسازی خودتو عالی کنی و بعد بری سراغ ادمایی که میخوای دستشونو بگیری بگی چشماتونو ببندین و بعد ببریشون رو به روی اون چیزی که از زندگیت ساختی و بگی جی جی جی جینگ اینم زندگی پرفکت من حالا بیاید توش تا باهم زندگی کنیم، ولی دنیا واینمیسته عزیز من دنیا منتظر منو تو نمیمونه که! پس بدو ولی تنها نه، اون ادمارو بیار تو زندگیت و با اونا بدو با اونا ادمه بده، میدونی چرا؟ چون وقتی مشغول درست کردن زندگیتی اوناهم مشغول درست کردن زندگیشونن و اگه همو کمک نکنید از هم دور میشید دور میشید دور تر انگار که زندگیا طولی ساخته نمیشن عرضی ساخته میشن و بینتون میفتن، ممکنه چند سال دیگه که تو مهندس شدی و ماشین گرفتی دیگه اون ادمی که دوستش داری وجود نداشته باشه به پات نمونده باشه یا... یا حتی دیگه دوستت نداشته باشه
عزیزم زندگی کوتاه تر از اون چیزیه که فکر میکنی پس بجنگ ولی تنها نه، دست همه کسایی که عاشقشونی بگیر و بجنگ تا وقتی که همه چیزو "باهم" بسازید

هوم سوییت هوم

بالاخره خونه ولی همراه با اسباب کشی :)

تموم شد

بالاخره امروز امتحانام تموم شد البته با یه خبر بد تموم شد، ولی خوابیدم و خب معجزه خواب اینه که همه چیزو کمرنگ میکنه بعدشم رفتیم بیرون با بچه های دانشگاه به لطف یکی دوتا از پسرا انقدر خوش گذشت که از شدت خنده محل اتصال فک پایین و بالام و پیشونیم درد میکنه :)
اون خبر بد میتونه اینده منو کامل خراب کنه نمیدونم چی میشه اما امیدوارم به خیر بگذره نمیدونم چرا نمیتونم حتی بهش فکر کنم یا جدیش بگیرم! احساس میکنم باهام شوخی کردن یه شوخی زشت و کثیف جوری که اگه اتفاق بیفته دیگه هیچی واسه م نمیمونه نه گذشته نه آینده... و من؟ تازه خودمو پیدا کرده بودم لعنتیا...

بغل

روز جهانی بغل به تو که آرزو داشتی بغلت کنم مبارک :)

نمیدونی لعنتی

میدونی من ساخته شدم که یه سختیایی رو بکشم ساخته شدم که درسای سنگین آناتومی و فیزیولوژی رو یه روزه جمع کنم و چهار پنح ساعت بیشتر نخوابم، ساخته شدم که دور باشم از خانواده ساخته شدم که زنگ بزنم بهشون و چشمام پرو خالی شه و الکی بخندم که یعنی خوبم و همه جی خوبه، میدونی من ساخته شدم که دوری بکشم حتی از دوستام چون س داره میره خارج میدونی من ساخته شدم که دوری بکشم حتی از ادمایی که نمیدونم نسبتشون دقیقا تو زندگیم چیه یعنی تو، دیگه دلم برات زیاد تنگ نمیشه دیگه چهره ت تو ذهنم نیست یادم نمیاد دقیقا چقدر و کجاها رفتیم بیرون ولی صدات و چشمات از تو ذهنم پاک نمیشن مخصوصا چشمات با اون نگاه هایی که حرف میزدن، دوست دارم بدونم از من برای تو و تو ذهن تو چی مونده؟ چی از من بولده برات؟

نزدیک ترین کس کم کم یه غریبه س

یه جمله مدام و مدام تو ذهنمه
اونجایی که تو سریال دراکولا لوسی از در میاد تو و عشقش اونو با بدنی سوخته و زیبایی از دست رفته میبینه،لوسی میاد نزدیک و مدام میگه منو ببوس و جک که میدونه لوسی خون اشام شده و به این وضع افتاده پسش میزنه و کنت دراکولا از زندگی 500 ساله ش یه جمله رو به زویی میگه:
عشق هم روزی به پایان میرسه...
و راست میگه راست میگه